محل تبلیغات شما



بنا ندارم من‌بابِ یک‌سال‌ننوشتن مرثیه‌سرایی کنم، هرچند که تا حدی رواست؛ اما حق‌شناسان طوری از این ولایت رفتن که نه‌تنها جرمِ نکرده عفو نمی‌شه، بلکه بی‌جرم و بی‌جنایت سرِ دارم شب و روز! گفته‌ بودم به‌تیغم گر کشد دستش نگیرم و بعد که بی‌جرم به تغیم زد و رفت براش نوشتم آفرین بر دست و بر بازوت باد و. مردان هم ننالند از الم، آره! منتها دلِ بیمار شد از دست و. سوال اینه که این یار در چه حد در این غار است؟ کجاهایِ این قصه، صدجانِ شیرین‌دادن روا نیست؟!

 

قصه، هیچ‌وقت قصه‌ی رفتن نبوده و برنامه هم این نیست که رفتن بشه؛ اما ادامه‌دادن؟ چرا! و آیا می‌شه تویِ این وضعیت ادامه داد؟ قطعا نه.

توی این مدت که نوشتن عملِ مستمر و تکرارشونده‌ای نبود، به "قول‌دادن" زیاد فکر می‌کردم. یه شب رفتم کافه‌ای که اکثر نوشته‌های قبلی بلاگ رو توشون نوشته بودم و شروع کردم به نوشتن. کانسپتِ نوشته، حول حدود فواید و دلایل "قول‌دادن"  بود و بررسی دلایل "اکیداً پای‌بند‌بودنم" به "همه‌ی قول‌هایی که دادم بودم". بعد، شروع کردم به تطبیق‌دادنِ این قضیه با نوشته‌ها و نتیجه‌گیری‌هام. 

[منِ تروماگذرونده‌ی وسواسی‌شده و نگران، بعضی ارزش‌هاش رو بازنگری نکرده بود؛ مثلا چه چیزی از آدمی که قول داده بود مونده؟! و آیا قول، برای باقی‌مونده هم مصداق داره؟! آیا با رویه‌ی قبلی برای هر وضعیتِ بنیادی و حساسی دستورالعملِ مشخصی وجود داره؟ اگر نداره چه کاری می‌شه کرد؟ چه کاری باید کرد؟ ماهیتِ قول‌ها چی بودن؟ و غیره و غیره.]

خلاصه، به "قول‌دادن" و مسائلِ پیرامونش فکر کردم و خروجی واضح بود: برای بعضی چیزها جوابی ندارم و ااما باید براشون جوابی داشته باشم.

و فهمیدم قبلش لازم دارم تا حدی بدونم تفاوت من با کسی که بودم چیه؟ تغییر کردم؟ رشد کردم؟ عوض شدم؟ و مشابهاتشون! این روزها، دارم رویِ این قضیه کار می‌کنم. قبل‌تر، به فاصله‌ی کسی که هستم و کسی که می‌خوام باشم زیاد فکر کردم و به یه تعدادی جواب هم رسیدم؛ منتها انگار با روشی که الان دارم، لازمه جوابِ این سوال‌ها رو هم بدونم. یحتمل به‌زودی باید این روش رو هم بررسی کنم ببینم چه‌طوری می‌شه تغییرش داد8-|

قصه هیچ‌وقت رفتن نبوده! اما حالا که تصمیم گرفتم این قضیه یکی از مهم‌ترین بخش‌های زندگیم باشه و وضعیت این‌طوری هست، باید فکر کنم ببینم چه‌طور می‌تونم توی این شرایط پاسخ‌گویِ خودم باشم(!)

***

قصه هیچ‌وقت رفتن نبوده!

منتها همین‌طوری رویِ هوا که نمی‌شه موند! الکی که نمی‌شه کارِ سخت کرد! سخته و مقصد هم بس بعیده! و. من می‌خوام، پس باید یه راهی براش پیدا می‌کنم! قرار نیست صرفا با اراده‌کردن سست نگردد پای من از طریق. باید تغییرات ایجاد کنم. دلم نمی‌خواد چیزی رو عوض کنم، ولی من که همیشه فکر کردم به حرفِ دل صرفا وقتایی باید گوش کرد که عاقلانه باشه، الان چه‌طور می‌تونم به حرفش گوش کنم؟ خودت بگو گوجه! تو که فقط به حرفِ دلت گوش کردی و مهم نبود چی می‌گه و چرا! یه روزی به حرفِ دلت، خواستی بیای، به حرفِ دلت قول دادی، به حرفِ دلت لج‌بازی کردی، به حرفِ دلت رفتی، به حرفِ دلت متنفر شدی، به حرفِ دلت کارِ نکرده رو تلافی کردی. می‌بینی؟ به حرفِ دل گوش‌کردن. نه! با بد و خوبش کاری ندارم! فقط می‌بینی نتیجش چی شد؟ چرا! من هم به حرفِ دلم گوش می‌دم، منتها وقتی عقلم می‌گه منطقا الان وقتشه! و نه! شماتت نمی‌کنم و توقع هم ندارم مثل هم باشیم! حرفِ من سادست و واضح: نتیجه چی شد؟

یه روزی، یه دختربچه بودی که بهش گفتم احساست به‌خاطرِ سنته! فراموش می‌شه. عصبانی شدی! گفتی: معلومه که نه! تو اصلا به چه حقی به من و احساسم توهین می‌کنی؟». گفتم اگه منطقت نذاشت چی؟ گفتی: پسمشکل رو حل می‌کنیم». بهت گفتم اگه یه روزی پشیمون بشی چی؟ گفتی: انتخابِ خودم بوده! مسئولیتش با منه». شاکی شدی که برات شخصیت قائل بشم و بذارم مسئولیتش برای خودت باشه. باز گفتم همه‌ی این حرفا می‌گذره. گفتی: معلومه که نه! به چه حقی چنین تهمتی بهم می‌زنی؟»؛ این سال‌ها اما چه‌طوری گذشت؟

یه روزی، دلت خواست بری برای فلانی بجنگی. فهمیدم! گفتی فقط می‌خواستی لج‌بازی کرده باشی(!) و اون‌جوریام نبوده(؟). باز رفتی. فهمیدم. فهمیدم دوستش داری. فاصله گرفتم. توی همون روزا برام نوشتی تا همیشه می‌مونی، اما فلانی رو محکم نگه داشتی. جلوت نخندیدم؛ نمی‌خواستم بهت بر بخوره؛ اما خندیدم! خنده‌دار نبود؟ 

گذشت. بهت گفتم چرا فاصله گرفتم. فاصله کم شد؛ ولی خودت رفتی. رفتی پیشِ فلانی. تموم که شد،  وقتی که نشد، بهم گفتی رفته بودی تلافی کنی! پرسیدم چی رو؟ گفتی این‌که گذاشتی برم پیش فلانی رو. گفتی همه‌ی دردی که کشیدم حقم بوده! گفتی اگه عرضه داشتم نمی‌ذاشتم خیانت کنی.

اونی که عرضه نداشت و خیانت کرد و رفت، تو بودی نه من! هنوزم نمی‌دونم چه‌طوری این هیولا رو از من توی ذهنت ساختی! اما می‌دونم هیچ‌قت نخواستی چیزی رو درست کنی و. این چیزیه که نمی‌گنجد. این که آخرِ همه‌ی اینا، بازم شاکی و متوقعی. این‌که تا این حد مسئولیتِ هیچی رو قبول نمی‌کنی برام عجیبه! و عجیب‌تر این‌که هیچ‌وقت برای درست‌شدنش کاری نکردی. صبر نکردی. حرف نزدی. دنبالِ مشکل نگشتی. تازه! همه‌چی رو ریختی به هم. دعوا کردی. پس زدی. با همه‌ی اینا. واقعا می‌خوای باور کنم این قضیه برات ارزشی داشته؟ باور کنم من رو دوست داشتی و خواستی له‌شدن و زجر‌کشیدنم رو ببینی؟ باور کنم ماجرامون اهمیتی داشته و صرفا ولش کردی و رفتی؟

حتی اگه اشتباهی هم کرده بودم، کم خواستم حرف بزنم که بفهمم چی بوده و حلش کنم؟ کم موندم؟ این همه سال گذشته و تو هنوز بابتِ اشتباهِ خودت، از یه پسرِ ساله شاکی هستی؟! این همه سال گذشت و من همیشه خواستم که باشم و تو هربار با هرجوری شد نذاشتی و دورم کردی و همیشه هم شاکی بودی که من اونیم که نمی‌خواد. که نخواسته. 

راستشو بخوای الانم تویِ روت نمی‌خندم که بهت بر نخوره! اما می‌خندم. و می‌ترسم! چیزه. واقع حس می‌کنم خیلی گیاهی:| واقعا در برابر حل مشکل و صحبت‌کردن مقاومت می‌کنی یا ذاتیه؟! :-w

بگذریم! من که نمی‌دونم سنگ رو با چه زبونی می‌شه به حرف آورد، به حرفم که بیای بجز اکاذیب و توهین چیزی نمی‌گی که:-؟ مگه خردسالی آخه؟! مشکلت با متمدنانه صحبت‌کردن چیه؟:-< بازم خودم یه کاریش می‌کنم! منتها. یه وقتایی فکر می‌کنم این قضیه برات از چیزی که برای من هست هم مهم‌تره! از این جهت که حل‌نشدنش داره فشارِ زیادی بهت میاره. امیدوارم برای بعضی چیزا دیر نشه. امیدوارم حداقل با خودت لج‌بازی نکنی.

و امیدوارم خروجیِ نتیجه‌گیری‌های جدید چیزی باشه که. بابتِ خیلی چیزا نگرانم.

 

+ نه! تیکه نمی‌ندازم. واقعا این‌طوری فکر می‌کنم.

+ بله! می‌شه تا این حد ازت ناامید باشم و بهت علاقه داشته باشم.

+ نگرانم! چون می‌تونم بهت علاقه داشته باشم و خیلی چیزایِ دیگه.

+ و نگرانم! چون می‌تونم برم! و نمی‌دونم نتیجه‌ی فکرام چیه.

+ آره! با عجز پرسیدم: پس بازم اشتباه کردم؟». واقعا مستاصل و درمونده بودم. طوری شدی که حرف زدنِ باهات. یا حداقل امیدوار بودن به نتیجه‌داشتنش اشتباهه:-<

+ شاید! کم بلد نیستم، اما اون‌قدری که برای این وضعیت کافی باشه نمی‌دونم! درسته!

+ اما قطعا! واضح و مشخصه که تو خیلی بیش‌تر از من بلد نیستی! مدعی.!

+ و اینا، برای آدم‌های بیرونی حرفِ مفته دیگه. حیف! کاش حرفِ مفت نبود؛ اما مگه واقعیت غیر از اینه؟ غیر از اینه که اینا فقط برای من هستن و به من مربوط می‌شن؟ غیر از این بود، من باید اینا رو این‌جا می‌نوشتم؟ نباید به یه "آدمیزاد" می‌گفتمشون؟!

 

***

 

+ آخرش هم درهم‌نوشته شد! حرف زیاد بود و. توی بلاگ‌ها و غیره و غیره کلی تغییر توی راهه! منم دلم می‌خواست بنویسم و. این‌جا رو گیر آوردم. به طرزِ عجیبی بلاگ‌های دیگم خواننده داره، ولی این که آدرسش رو هم دارن، کلا یک ساله خواننده نداشته:|

+ من یکمِ دیگه پول در بیارم، می‌تونم مدعی شم که ماهی 13 رو می‌گیرم و این کفِ توقعِ مالیِ من از این سال بود. حالا درسته که من ماهانه حقوق ندارم! ولی اون‌قدری می‌شه که بشه این‌‌جوری هم حسابش کرد. وقت هم دارم. همه‌چی هم روبه‌راهه! منتها کماکان گوجه نیست:| از بحث منحرف نشیم:)) نزدیک به شروعِ استارت‌آپِ جدیدم با پس‌انداز و غیره و غیره.

+ نه! پزِ پولمو نمی‌دم! کدوم احمقی پزِ حدودِ هزاردلار تو ماه رو داده که من دومیش باشم آخه؟ بعد اصلا می‌گم اینو کسی نمی‌خونه! عجب ها 8-|

+ کتفم:| کتفِ راستم:| زان سفرِ درازِ خود عزم وطن نمی‌کند:| اینم مثلِ گوجست:|

+ ولی امسال از چیزی که فکر می‌کردم کم‌تر نوشتم و خوندم! منتها تصمیمِ فعلی-قطعی دارم که این 27تا کتاب رو بخونم و تا چندماه کلا چیزی نخونم! زیادی شده دیگه.

+ از من کاملا "تصمیمِ فعلی-قطعی" بر میاد!

+ می‌رم بازی کنم دیگه:| اخیرا دارم با بازی‌کردن آشتی می‌کنم تویِ سنینِ کهن‌جوانی آخرایِ وسطایِ جوانی؟ ها؟

 

 

صدهزاران گل شکفت و بانگِ مرغی برنخاست

حق شناسان را چه افتاد و یاران را چه شد


تسلیم شدم! و حتی نمی‌دونم باید دربارش چیزی بنویسم یا نه.

نمی‌دونم باید جلویِ تسلیم بودنم رو بگیرم یا نه. نمی‌دونم با چیزایی که تویِ این مدت نوشتم و الگوهایی که به هم وصل کردم، اصلا ادامه‌دادنِ این رویه و جنگیدن خوبه یا نه. تویِ این روزا، چندتا نوشته بیش‌تر نداشتم که خیلی‌هاش برایِ این‌جا نبوده. شاید به‌نظر برسه این‌جا زیادی دارم حرف می‌زنم و از ماجرا می‌گم، ولی خب واقعیت اینه که خیلی بیش‌ترش جایِ دیگه‌ای هست و خیلی بیش‌تر از اون، تویِ خودِ لپ‌تاپه. بدونِ این‌که حتی بخوام جایی بذارمشون. نمی‌فهمم. نمی‌دونم. چرا تسلیم نباشم؟

قرار بود به جایی برسم که بتونم تصمیم داشته باشم و انتخاب کنم. می‌دونم یه سری گزینه برایِ انتخاب‌کردن دارم! اما کافی هستن؟ از بینِ گزینه‌ها، با اطلاعاتی که تا الان دارم انتخاب کنم؟ یا باید برم جلوتر؟ فعلا انگار کلی درد رو دوباره زنده کردم، بلکم بتونم کنترلشون کنم یا حتی کاری کنم که حل بشن! فعلا حتی همه‌ی درد رو هم نزدیکِ خودآگاهم نیاوردم و. اوضاع اینه! تونستم تا یه جاهایی مثلِ 92 یا حتی 91 عقب برم و. خب؟ انگار می‌تونم خیلی چیزایی که اون‌موقع حس می‌کردم و بهشون فکر می‌کردم رو داشته باشم! ولی. باید بیش‌تر برم جلو که بتونم بی‌طرف هم بهشون نگاه کنم! مگه نه؟ با این درد باید چی‌کار کنم؟ با این ناامیدی تویِ یه سری چیزا یا حتی خیلی چیزا و این تسلیم بودن باید چی‌کار کنم؟

یه جایی حافظ می‌گفت: از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود/ زنهار از این بیابان وین راهِ بی‌نهایت» و این. بده. یه زمانی، فکر می‌کردم بعدِ مردن یه سرانجامی هست و یه جایِ مشخصی برایِ رفتن و رسیدن وجود داره. حتی شاید می‌شد بعدِ مردن، هیچی هم نباشه! اما. کی گفته این فرض‌ها درستن؟ آخه چرا حتی بعدِ این زندگی هم می‌شه کلی‌دفعه‌ی دیگه هم زندگی‌کردن تکرار بشه؟ انگار همه‌چیز می‌تونه تا بی‌نهایت کش بیاد و جایی، تمومی‌ای وجود نداشته باشه. این یعنی نمی‌شه فرار کرد. این یعنی باید مسائل رو حل کرد و. چرا؟ بعد اصلا مگه می‌شه همه‌چیز رو حل کرد آخه؟!

"بی‌‌باده‌ی ارغوان نمی‌باید زیست" و خیام هم هست! ولی آخه باید کار کنه و قابلِ انجام هم باشه یا نه؟! مشکل کجاست؟ من به اندازه‌ی کافی نمی‌بینم؟ یا واقعا همینه؟ اگه به اندازه‌ی کافی نمی‌بینم، باید چی‌کار کنم که بیش‌تر ببینم و در عینِ حال، بتونم بیش‌تر دیدن رو هم تحمل کنم؟ و اگه همینه. خب که چی؟ چرا باید این‌طوری باشه؟ "اطلاعاتِ کافی داشتن"، یعنی بشه باهاشون مسئله رو حل کرد؟ یا مسئله رو درک کرد؟ چون به‌هرحال، یه وقتایی می‌شه مسئله رو درک کرد و فهمید نمی‌شه حلش کرد!(کاری ندارم که می‌شه یکی هم باشن) این راه را نهایت. هرچی! کجا توان بست؟!

این درد، مثلِ همون‌موقعیه که بعد از مدت‌ها داری ورزش می‌کنی و بدنت درد می‌گیره؟ مثلِ وقتیه که خیلی خوب و البته زیاد ورزش می‌کنی و بدنت می‌تونه خسته بشه و حتی یه وقتایی یه مقداری دردطور داشته باشه؟ یعنی دارم درست میام که این دردها هم هستن؟ یا. نمی‌دونم. نوشتن بی‌فایدست. گیج و آشفتم و. فروپاشیده‌طور. خیلی نمی‌دونم. خیلی. و خب! از جایی هم کمکی نیست. انگار هیچ‌وقت هم نبوده و قرار هم نیست هیچ‌وقت باشه. اصلا "تسلیم‌شدن" یعنی چی؟! وقتی این رو می‌گم، چه‌قدرم تسلیم شده؟ دقیقا چه بخشی از روانم تسلیمه؟ گسستِ دوباره؟ یا. یعنی مولانا الکی برایِ خودش گفت که: یا جوابم گو مرا یا داد ده/ یا مرا زسبابِ شادی یاد ده»؟


ببنید. اساسا تصور نمی‌کنم حقِ این رو داشته باشم که به کسی بگم "من رو دوست نداشته باش"، "عاشقم(؟) نباش" و چیزهایِ مشابهِ دیگه! اما می‌تونم برایِ حریمِ خصوصیم و روحم، یه سری حدود رو متصور باشم! این‌که کسی حالا چه حقیقتا و چه تصورا، به من علاقه داره، سرِ جایِ خودش! می‌تونه به من فکر کنه و دربارم بنویسه و. خلاصه، تویِ زندگیِ خودش، بدونِ این‌که به من چیزی رو تحمیل کنه یا بیاد وسطِ زندگیم که یه سری چیزا رو به هم بریزه و. این‌جور کارایِ مشابه، با خیالِ من سرگرم باشه و این حق و انتخابِ خودشه. حتی می‌تونم تصور کنم که اجازه داره من رو به یه قرار یا مهمونی دعوت کنه، برام نامه بنویسه یا بهم پیشنهاد بده؛ متقابلا منم حق دارم دعوتش رو قبول نکنم، نامش رو نخونم و پیشنهادش رو رد کنم! اما نمی‌تونم بپذیرم می‌خواد به‌زور بیاد پیشِ من یا مجبورم کنه نامش رو بخونم یا. چهار روزِ تمام سعی کنه خودش رو به من تحمیل کنه!

آخه من نمی‌فهمم! وقتی که می‌گم بهش علاقه‌ای ندارم، چرا باید ادامه بده؟ وقتی که می‌گم به کسِ دیگه‌ای علاقه دارم، چه‌طور می‌تونم سه روز بشنوم که "اون باشه و منم باشم" و "بودنِ من با این‌که یکی دیگه رو دوست داری در تناقض نیست"؟ وقتی که می‌گم می‌خوام تنها باشم، چه‌طوری می‌تونه بگه "نه، من نمی‌ذارم تنها باشی و دیگه تنهاییات با حضورِ منه و  منم کنارتم"؟ آخه اصلا چه معنی‌ای می‌ده که یه نفر حتی بعد از این که می‌گم بدم میاد، این‌همه گیر بده که "می‌خوام بیام بغلت کنم" و. اون اموجی‌‌هایِ. یعنی چی؟

ابرازِ علاقه؟! با کلِ چیزایی که دیدم، کاملا حس می‌کنم سعیشو کرده که به روحم کنه:| و کاملا حسِ انزجار دارم و. بلاک‌کردن برایِ این موقع‌هاست دیگه! حقیقتا این آدم و کاراش، ذره‌ای برام اهمیت نداشت، چون هیچ‌وقت خودم این‌طوری بهش فکر نکردم؛ ولی واقعا دیگه از حدش گذشته و. من چرا خیلی وقتِ پیش که رولِ رفیقِ شفیقِ منو بازی کرده بود ساکتش نکردم؟ نمی‌دونم! منگ‌تر از چیزی بودم که حواسم به این چیزا باشه.

ولی خب. بلاکش کنم؟ چندبار این آدم رو از زندگیم حذف کردم؟ حسابش از دستم در رفته! اما هربار، به یه شکلی باز برگشته. یه‌بار با یه چیزی شبیهِ این‌که "اسکیزوفرنی دارم و تقصیرِ تو هست" برگشت و. من نفهمیدم چی شد که بقیه فکر کردنِ دوستِ صمیمی یا حتی خیلی صمیمیمه و حتی جلویِ کسی که باهاش بودم رولِ کسی رو بازی کرد که از من خیلی می‌دونه و فلان. یه بارِ دیگه به حالتِ "خب اون دیگه رفته؛ بذار من بیام" اومد و. آخه چه‌طوری می‌شه دوسال کلا هیچ‌جوابی به یه نفر ندی و باز اون آدم ادامه بده؟!!! بعد، اصلا درک نمی‌کنم که چرا باید سعی می‌کرد من قانع بشم که از کسی که دوستش داشتم به‌تر بوده و غیره! وقتی گفتم "معلومه اون به‌تر بود"، چرا باید بازم ادامه می‌داد که "نه، اگه من بودم اوضاعِ زندگیت خیلی به‌تر بود" و. وقاحت چه حدی داره؟!

 

الان دلم می‌خواد بنویسم: ما وقتی یکی رو دوست داریم، دلمون می‌خواد خوش‌حال و آزاد باشه و به چیزایی که دوست داره برسه و. چه‌می‌دونم! وقتی حتما باید اون آدم رو داشته باشیم و می‌خوایم "هرطوری شده" به دستش بیاریم، اصلا طرفو دوست نداریم که این رفتارا رو انجام می‌دیم» و چیزایِ این‌طوری! ولی قضیه اصلا توصیه‌هایِ اخلاقی و نقدِ رفتاری و پند و اندرز نیست! گویا من کاملا با موجودی طرفم که هرکاری می‌کنه تا منو به دست بیاره و تموم هم نمی‌شه انگار! آخه چه‌طوری می‌شه یکی رو دوست داشته باشی، بعد کاری کنی آدمی که دوستش داره رو از دست بده؟!

واقعا اون روزایی که تویِ سال‌هایِ دور باهاش آشنا شدم، تویِ مخیلم هم نمی‌گنجید چنین رفتاری داشته باشه! و شیش-هفت سالِ پیش، حتی نمی‌فهمیدم داره چی‌کار می‌کنه که بخوام جلوش رو بگیرم یا نه! این‌که یه نفر حاضره هرکاری کنه و هرچیزی رو ازت دور کنه که خودش کنارت باشه و اصلا هم براش مهم نیست که تو چی دوست داری و از چه راهی می‌خواد به خواستش برسه، یا. خلاصه‌تر بگم، استاکر داشتن اصلا چیزِ خوبی نیست. خصوصا این‌طوریش! نمی‌فهمم. سواستفاده‌گری در این حد که تا دیده یه دعوایی پیش اومده، وانمود کرده اون‌قدر با من صمیمیه و تا اون حد به من نزدیک شده که. مثلا با "جایی که هیچ‌وقت نتونست و نمی‌تونست داشته باشتش" به "کسی که اون‌جا بود"، دهن‌کجی کنه؟! هااااااا؟!

الان چند دقیقست دارم فکر می‌کنم بعد از بلاک‌کردنش دقیقا چه قدرت‌هایِ تخریبی‌ای داره:)) و دارم به این فکر می‌کنم که. سعی کرد چیزایی که می‌خواستم رو ازم بگیره؟ چیزایی که دوست داشتم رو خراب کنه؟ آدمی که دوست داشتم رو اذیت کنه؟ وانمود کنه خیلی بهم نزدیکه که آدمایِ نزدیکِ بهمو حرص بده و. طوری به نظر بیاد که انگار. آره؟ یعنی حتی به همون توهم هم راضی بود؟ یعنی وقتی نتونست "اون‌جایگاه" رو داشته باشه، حتی به اذیت‌کردنِ کسی که "اون‌جایگاه" رو داشت هم قانع شد؟ یعنی صرفا خواست تاجایی که می‌تونه "اون‌جایگاه" رو ازش بگیره؟ یعنی قرار هم بوده طوری باشه که من آدمِ جالبی به‌نظر. نیام؟ خــــب. خیلی خب! جالب می‌شه. خیلی جالب می‌شه.

این‌که جلویِ یه استاکر، رویِ چیزی کنترلی ندارم، آزاردهندست. این‌که می‌دونم اگه بخواد اذیت کنه چی‌کار می‌کنه و چه بازی‌ای راه می‌ندازه و کجاها چیا رو وانمود می‌کنه، ولی در عینِ حال کاریش هم نمی‌تونم بکنم. این‌که تنها نقطه‌ضعفِ من تویِ این بازی، بزرگ‌ترین نقطه‌ضعفِ من هست خوب نیست؛ ولی خب. اگه که بازی‌ای وجود داره، اینا هم جزوِ شرایطشه انگار.

جدایِ این، دردناکه که یکی می‌خواست "همه‌چیزایی که بود" تموم بشه و بعد تموم شدنش رو می‌بینه. شاید به‌ترین چیزی که می‌شد به این آدما نشون داد ، "درست‌موندنِ همه‌ی چیزایی که سعی کردن یا خواستن خراب شه" بود. دلم نمی‌خواست آدمایی که "تموم‌شدنِ همه‌ی چیزایی که بود" رو می‌خواستن، چیزی بجز "خوب و درست‌موندنش" رو ببینن! اما انگار تنها چیزی که می‌بینن، خرابی‌هاست و شرایطی که می‌شه بعضی‌ها این‌چیزا رو راحت به من بگن. ولی خب. به‌هرحال به منِ تنها هم ربط نداشته و اینم جزوِ شرایطِ زندگی بوده انگار. هرچی که باشه، آخرِ این رویه‌ای که دارم می‌رم جلو، این‌بار چه تنها باشم و چه "هرکسی" کنارم باشه، یا جایی برایِ نگرانی نمی‌مونه، یا چیزی برایِ نگرانی نمی‌ذارم.

 

 

+ بعد این چرا من هرکاری می‌کنم، یه چیزی می‌ذاره که انگار دخیل بوده تویِ فکر و تصمیم و عمل‌کردِ من؟! خب که چی؟! به کی می‌خواد نشون بده. جلویِ کی می‌خواد رول بازی کنه که ما خیلی خوب و کول و خفنیم؟ دیگه این‌که هیچ علاقه‌ای بهش ندارمو همه می‌دونن! یا اصلا کی می‌بینه؟!! پس چرا؟! تویِ این مورد، نمی‌تونم بپذیرم این‌کاراش دلیلی نداره.

+ یعنی واقعا همه‌ی این‌کارایی که نوشتم رو ارادی کرده؟ خودآگاه بوده؟ خیلی بیش‌تر از اینا باید درباره‌ی ن مطالعه کنم گویا:|

+ بعد باز می‌گه من قدیمی‌ترین و به‌ترین و خفن‌ترین دوستشم و خیلی دوستم داره؟! کدومش بالاخره؟! بچه بوده از چی تغذیه کرده؟ قوتِ غالبش چی بوده که با همین اندک‌ابعادش این‌جوریه؟ نمیاد بهش! چرا یه نفر به این‌طوری بودنش رضایت می‌ده؟!! یا. ماجرا از این چیزا رده!

+ یعنی تا چه‌حد کج‌مغز شده بودم که این. آخه این؟!

+ من واقعا شاکیم که چرا زودتر کسی چیزی بهم نگفت! چرا زودتر نفهمیدم این اتفاقا افتاده. واقعا شاکیم. احمقانست که وقتی من حالم اون‌قدر بد بوده و هیچی نمی‌فهمیدم، حتی کسی هم. بهم نگفته. یکی از بیرون بخواد همه‌چیو خراب کنه و خراب هم بشه واقعا؟

+ آتناتایپ‌ها کِی می‌فهمن اون آپولوها و زئوس‌هایی که راحت ازشون بازی می‌خورن و خر می‌شن و هرجوری می‌شه کنترلشون کرد، هرمس ندارن؟!

+ یا مثلا از آرشیو: تضمینِ داشتنِ امنیتِ صمیمیتِ تصنعیِ نمایشیِ مسخره‌ای که خواستی منو بازیگرش جا بزنی یا شایدم زدی چی بود؟ حتی با قصه‌سازی‌هایِ مسخرت، چه‌قدر کم و پوچ و وقیح بودی که فکر کردی حتی درحدی هستی که بخوای به در حدش بودن فکر کنی؟ تضمینی نداشت. تضمین می‌کنم که تضمینی هم نخواهد داشت.

 

+ من چه‌طوری این‌قدر استاکر دورم دارم؟:| چرا؟ چمه؟ چی توم می‌بینن؟ ول‌کنشون به کجام اتصالی می‌کنه که تعمیرش کنم آخه؟

+ چی‌کار می‌کنین که تو فلان‌مدرسه اسمم یهو پخش می‌شه یا تویِ فلان‌دانشکده معروف می‌شم و نهایتا یه نفر از اعضایِ اون محیط رو صرفا یکی-دوبار دیدم؟! خب دِ بگین لامصبا! شاید بشه از روش‌هایِ تبلیغاتیتون تویِ کارم استفاده کنم. بابا تازه من از این چند کیلومتر محلِ ستم تقریبا خارج هم نمی‌شم! الان به‌ترین؟!

+ با هر نیمه‌عمری هم که حساب می‌کنم، باید استاکرایِ دورم تموم می‌شدن:| یعنی چه.

+ حقیقتا به یه باتدبیرِ وحشی نیازمند می‌شم معمولا.

+ ولی آخرش خودم مجبورم همه‌ی کارا رو کنم:|

 

+ چه‌طوری می‌شه یکی رو دوست داشت و این رفتارها رو باهاش کرد؟ چه‌طوری این‌کارا رو کرد؟ یعنی چی که وقتی یکی رو دوست داری و به دستش نمیاری، بزنی بتریش و چیزایی که دوست داره رو خراب کنی؟! اسمِ این رو چه‌طوری می‌شه گذاشت دوست‌داشتن؟ یا. وقتی کسی رو دوست نداریم بی‌خیالش می‌شیم و می‌ریم دیگه! چرا یا رولِ "عاشقِ شیدا" رو باید بازی کنیم یا "حملاتِ انتحاری" انجام بدیم؟! ای بابا.

+ دوست‌داشتن؟ سرِ جاش! اما تحمیل‌نکردن و مستقل‌بودن هم لازمه دیگه. دوست‌داشتن؟ وقتی نمی‌شه بود، باید احترام گذاشت دیگه! ای بابا.

+ حافظ می‌گه: که اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست؛ حرامم باد اگر من جان به‌جایِ دوست بگزینم». وقتی این‌طوری نیستین. مگه مجبورین؟ بی‌خیال شین! هم وقتِ خودتون رو الکی تلف نکردین، هم تویِ توهم نبودین و از دنیا جا نموندین، هم اعصابِ بقیه رو خراب نکردین، هم برایِ دیگران بی‌اعتمادی ایجاد نکردین، هم عصبانی و انتقام‌جو نمی‌شین بعدِ یه مدت. دوست‌داشتن هیچ‌وقت به حرف نبوده. اگه حس می‌کنین "دیگه" این‌طوری نیستین، می‌تونین آدم‌هایِ محترم و باشخصیتی باشین و به خودتون و بقیه احترام بذارین و محترم هم بمونین. اگرم فهمیدین هیچ‌وقت این‌طوری نبودین؟ خب دیگران مقصرِ این‌که خودتون رو درست نمی‌شناختین نبودن! حداقل رقابتش نکنید که "نه! من حتما باید امتیازِ این مرحله رو بگیرم" و برید! این‌که خودتون رو نمی‌شناختید خودش وضعیتِ درستی نبوده. دیگه با "بازی" و "خراب‌کاری" و "انتقام"ی که به طرف اصلا ربطی هم نداره، کارایِ اشتباهِ بیش‌ترو نکنید.

+ و. شواهد نشون می‌ده در کودکی بجز چندتا استثنا، کلا دوست‌انتخاب‌کنِ فوق‌العاده افتضاحی بودم.

+ امیر! با توجه به این‌که تنها بازمانده‌ی اون دوران محسوب می‌شی. تو هم احتمالا یه کاری کردی که خدا پارت کرده. خودمم احتمالا یه کاری کردم که بازم کردن.

+ من یه تیپِ پنجیِ مظلوم‌نمام و به نظر میاد ازم بعیده که. با من چی‌کار دارین آخه؟

+ درک کنین دیگه! الان حالم بده، از پنج به هفتم طبیعتا:| [انیاگرام یاد بگیرین:دی]

 

 

بعدنوشتی "در بابِ دل‌زدگی": نمی‌خوام فعلا "در بابِ دل‌زدگی" چیزی بنویسم، باید بیش‌تر فکر کنم، اما در حدِ یه پی‌نوشت بگم که: حقیقتا فارغ از پروژه‌ها و زمانی که از دست رفت. فارغ صدتومن کم‌تر در آوردن تویِ یک سال و نیم و فارغ از فرصت‌هایِ کاری و غیره‌ای که از دست رفت، اعتمادِ نادرست و حسابِ اشتباهی که باز کردم و دل‌زدگی آزاردهنده‌تره. به‌هرحال، شاید بهم نیاد، اما من رفتن از "پیشِ آدم‌ها" و "پروژه‌ها" و "شرکت‌ها" و "جایگاه‌ها" و غیره رو خوب بلدم؛ اما باید فکر کنم. کارِ درست چیه؟ کاش این‌طوری نمی‌شد.


این چندروز، تویِ اون بلاگم مشغولِ نوشتن بودم؛ هرچند که بیش‌تر داشتم نوشته‌هایِ دوره‌ی بعدِ عملم رو می‌نوشتم. اون‌موقع، از لپ‌تاپ نمی‌تونستم استفاده کنم و نوشته‌ها، باید تایپ می‌شدن یا بعضی‌هاشون، ناقص بودن و لازم بود کاملشون کنم.

نوشته‌هایِ اون‌جا، اون‌قدر شخصی‌طور و رک بودن که می‌شد بترسم: "نکنه کسایی که آدرسش رو دارن بخوننش؟"؛ اما یکیشون هیچ‌وقت بهش سر نمی‌زد! با یکی دیگشون، سال‌هاست که حرف نزدم و می‌دونم حتی با بلاگ‌ها کاری نداره و نفرِ سوم؟ فراموش‌کار بود و خیلی چیزا رو یادش نیست! چه رسد که بخواد بره تویِ بلاگی که نزدیکِ 7 سال نوشته‌ای نداشته. بچه که بودیم، می‌تونستم فکر کنم که "ممکنه" بیاد، ولی الان همچین فکری احمقانست.

با همه‌ی اینا، داشتم فکر می‌کردم چرا این‌قدر از آدم‌ها ترسیدم و اعتماد نکردم! چرا یه "نگرانیِ از همه"، خیلی وقته که باهامه. چرا حتی به دوست‌هامم چیزی از خودم نگفتم یا. چی شد که یه جاهایی از زندگیم آدما رو تویِ بسته‌هایِ مختلف و جدا گذاشتم و نخواستم با هم در ارتباط باشن. از خودم‌گفتن و حرف‌زدن که هیچ. چی شد که حتی نخواستم دوستام نوشته‌هامو بخونن؟ چی شد که خیلی ساله نذاشتم دوستِ نزدیکِ جدیدی به زندگیم اضافه بشه؟ و حتی دوستی‌هایِ نزدیک رو هم نمی‌فهمم؟ چرا الان راحت نیستم آدمایی که می‌شناختم، آدرسِ این بلاگ رو داشته باشن؟

فکر کنم جوابش واضح باشه! آدمی که یه زمانی فکر می‌کردم دوستمه، می‌خواست کسی که دوستش دارم با من نباشه و کنارِ خودش باشه. بعد، من لازم داشتم دوست‌هام کنارم باشن، اما طرفِ اون رو گرفتن و آخرش؟ صرفا گفتن بابتِ چیزی که شده متاسفن. گفتن متاسفن که زودتر نفهمیدن و جدیم نگرفتن! اون‌جا، اون آدم هرکاری که می‌خواست رو کرده بود و حتی کسی که دوستش داشتم، نگرانی‌هام رو جدی نگرفته بود و تازه. دیگه کنارِ منم نبود. دوست‌هایی که متاسف بودن، زود خسته شدن و. مگه متاسف بودن شاملِ "پشیمونی" و "سعی برای تکرار نکردنِ اشتباه" و "جبرانِ ضررهایی که باعثش شدیم" و "سعی برایِ به‌تر شدن" نیست؟ جمله‌ی "متاسفم" قراره همه‌چی رو درست کنه؟ یادمه حتی از طرفِ من به کسی که دوستش داشتم گفته بودن من دیگه بر نمی‌گردم و سعی‌کردن برایِ درست‌کردنِ چیزایِ خراب شده بی‌فایدست. چرا؟ حتی یادمه یه روزی برایِ کسی دل سوزوندم که نگرانیامو طوری دیگه‌ای نشون داد و. طوری وانمود کرد که انگار چیزی بینمونه؟ همه‌جا خودش رو بهم چسبوند و. سعی کرد کسی که دوستش داشتم رو دور کنه؟

با این اوصاف، من این حس رو داشتم یا. واقعا این اتفاق افتاده بود که از دوستام چیزای خوبی ندیده بودم. نه این‌که ااما عامدانه این‌کارا رو کرده بودن یا شاید هم کرده بودن. چه فرقی می‌کنه؟ این‌که "دوست‌ها خراب‌کاری می‌کنن"، تویِ ذهنِ من رفته بود و. "اعتمادکردن" و "کمک‌کرن" به مرور یه کارِ احمقانه شد و ترجیح دادم دیگه انجامشون ندم. فکر کنم درستش این بود که "یاد بگیرم" به کیا باید اعتماد کنم و به کیا نه و. خب یه چیزایی هم یاد گرفتم؛ اما همیشه نگران هم بودم. یه اندازه‌ای از نگرانی نرمال و حتی شاید خوب باشه، اما یه نگرانیِ دائمی و زیاد؟ اگر هم پیش اومد، نباید می‌موند. به‌هرحال، هرچی هم که شد، انگار هیچ‌کدوم از دوستام رو درست انتخاب نکرده بودم. این‌که برایِ بعضی‌ها دل سوزنده بودم و تویِ زندگیم بودن، خوب نبود! اما از یه جایی به بعد دل‌سوزوندن و نگه‌داشتنشون. دیگه خیلی بد بود! باید همون‌موقع خیلی‌ها رو از زندگیم می‌نداختم بیرون.

 

 

به‌هرحال، این روزها این‌جا رو به نسبتِ گذشته، خیلی نمی‌نویسم. چیزایی که این‌جا نوشتم، مقطعی بودن و خیلی از فکرها بیرونِ بلاگ ادامه‌دار شدن و جلو رفتن؛ اما نوشتن و ثبت‌کردن، نتیجه‌ی خوبی داره و ترک‌کردنش یکی از اشتباه‌هایی بوده که هیچ‌وقت نباید انجامش می‌دادم.

روزایِ بعد از عمل، باید تنها می‌موندم و بعدش خودم خواستم که تنها بمونم. به خیلی چیزا فکر کردم و جایی برایِ "فرارکردن" و بی‌خودی وقتمو رو پر کردن نذاشتم. تازه! نمی‌تونستم کار کنم که خودم رو با این پروژه و اون پروژه سرگرم کنم. اون‌طرف نوشتن عجیب بود! از احساساتم نوشتن عجیب بود و الان به‌نظر طوری شده که بیش‌تر شبیهِ اون روزایِ آخرِ بهمنِ 91 شدم و طوری دارم رفتار می‌کنم که انگار ادامه‌ی این سعی‌ها بی‌فایدست و. انگار از همین الان باختم. باختن رو قبول کردم! اون‌طرف نوشتن کاری کرده که دیگه حتی فکر هم نکنم. سرگردمِ برگردوندنِ خودم یا. درک‌کردن و دیدنِ یه بخشی از خودم که خیلی‌وقت بود ندیده بودم بشم و. دیگه کاری نمی کنم و وقت داره میره! من از اولش هم می‌دونستم که شاید "نتونم"، اما منطقیه که از الان اون‌قدری که "لازمه" سعی نکنم؟ فوقش آخرش باخته دیگه! تصمیمِ "اگه باختم و نشد" مشخصه! پس مشکل چیه؟ شاید بشه یه کارایی کرد.

اول: آدرسِ بلاگ رو عوض می‌کنم. نمی‌خوام آدم‌هایی که یه زمانی فکر می‌کردم دوست هستن یا آشنا بودن، اینا رو بخونن. خواننده‌ی اضافه نمی‌خوام. این‌طوری راحت‌ترم و راحت‌تر می‌تونم بنویسم. با اون‌همه مزاحمت، دلیلی نداره در جریانِ این نوشته‌ها و این "جنگِ آخر" باشن.

دوم: در کنارش، فکر کنم دوست دارم نوشته‌هام خونده بشه یا. می‌خوام جلویِ خونده‌شدنِ نوشته‌هامو نگیرم! حداقل برایِ چندنفری که تویِ اینستام دارم. احتمالا مخاطب‌داشتن اوضاع رو به‌تر هم می‌کنه. من با "برایِ خودم نوشتن" مشکلی نداشتم و الان هم ندارم، اما یه جایی باید این نگرانیِ دائمی تموم بشه و احتمالا برایِ در و دیوار ننوشتن، باعث شه بیش‌تر بنویسم و نوشته‌ها به‌تر بشن! مثلا شاید دیگه برایِ "فرار‌کردن" از خودم نتونم ده‌خط "هجویات" بنویسم و غیره. تازه. شاید بشه فیدبک هم گرفت. قدیما چه‌جوری بود پس؟ فوقش نوشته‌هایی که نمی‌خوام خونده بشن رو جایِ دیگه‌ای می‌ذارم.

به آدم‌هایی که تویِ اینستام دارم، حسِ بدی ندارم؛ برایِ همین آدرس رو اون‌جا می‌ذارم. انتخابِ خوندن یا نخوندنِ این‌جا، طبیعتا با خودتونه، اما خواننده‌ی اضافه نخواستم که آدرسِ بلاگ رو عوض کردم و. خواننده‌ی اضافه هم نمی‌خوام. نگران بودم چیزهایی که می‌نویسم، خوش‌آیند یا خوندنی نباشن، منتها این انتخابِ من نیست و مربوط به کسایی می‌شه که بلاگ رو می‌خونن.

 

آدرسِ بلاگ و عنوانِ این نوشته، اسمِ اوستایی‌ای هست که. معرفِ آرشِ کمان‌گیره. این آدرس رو انتخاب کردم، چون. شبیهه و بستگی داره این "جنگ" چه نتیجه‌ای داشته باشه. بستگی داره این تیر تا کجا بره و نتیجه چی بشه.


اشتباه بوده! اشتباه کردم که "به هر دلیلی" کسی که بودم رو نخواستم و باقی‌موندم رو پس زدم و سعی کردم نباشه. اشتباه کردم که "پسربچه" یا شبحی که ازم مونده بود رو نخواستم و سعی کردم چیزهایی که نمی‌خوام رو بخوام! نباید می‌ذاشتم کسِ دیگه‌ای براشون تصمیم بگیره. نباید منکرشون می‌شدم یا سرکوبشون می‌کردم.

چندسالِ پیش، اتفاق‌هایی اتفاد  و بعد، فکر کردم "اون‌طوری‌بودن" احمقانه و اشتباهه. خواستم دیگه اون‌طوری ضربه نخورم یا. حتی دیگه اون‌قدر ساده‌لوح نباشم. ضمنِ این‌که از دستِ "اون‌طوری‌بودن"م هم عصبانی بودم و مقصر می‌دونستمش! هم بابتِ نشدن‌ها، هم بابتِ اذیت‌هایی که کردم و هم بابتِ اذیت‌هایی که شدم. شروع کردم به نوشتن و سعی کردم منکرش بشم و کاری کنم که از بین بره. جایی که برایِ بودنش تصور کرده بودم، تموم شده بود و بینِ انتخاب‌هام، جایی برایِ نگه‌داشتنش نداشتم. امیدی مونده بود؟!

آخرش؟ به خیالِ خودم کنترلش کردم و سعی کردم نباشه. به خیلی چیزا و کارا رسیدم، اما روبات هم شده بودم. تقریبا خوش‌حال نبودم و از چیزی لذتی هم نمی‌بردم. هیچ‌بخشی از ما آدم‌ها، هیچ‌وقت از بین نمی‌ره و چیزی که بوده، همیشه هم هست! پس طبیعی بود با "اون‌قدر ناراحت‌بودن"ِ یه تیکه از خودم، خوش‌حال هم نباشم. طبیعی بود که خواسته‌هاش هنوزم باشن و. من مدام بهش می‌گفتم: نمی‌شه»، دیگه نمی‌شه» و دیگه نمی‌تونی»؛ اما اونم نمی‌خواست بفهمه. خیلی انرژی می‌گرفت و. حتی اگر می‌ذاشتم باشه، جایی داشت که بره؟ با بی‌جایی چی‌کار می‌کرد؟

 

حالا که حالم خوب نیست. حالا که همیشه یه چیزی کمه. حالا که خیلی‌وقته تصمیمی نداشتم و با همه‌ی چیزایِ دیگه‌ای که نوشتم، انگار برایِ رسیدن به خیلی از جواب‌ها بهش نیاز دارم. برایِ داشتنِ حسِ خوبم بهش نیاز دارم و. مگه همین قسمت باعثِ بخشِ قابلِ توجهی از این سردرگمی‌ها و درد نیست؟ مگه همین قسمت نبوده که یه جایی مونده؟ مگه تصمیمِ رفتنم رو اون نباید می‌گرفته؟ یا اگه قراره همه‌ی من تصمیمی رو بگیره، مگه قرار نیست اون هم جزوِ این "همه"هه باشه؟ چه‌طوری می‌شه "همه‌"ی خودم باشم، درحالی که نمی‌ذارم اون باشه؟

"سرکوب"کردنِ این‌همه از خودم. این‌همه "فرار" و "ترسیدن" اشتباه بوده. احتمالا خیلی "ناامید" بودم که نجنگیدم، اما هرچی! الان، می‌دونم باید بذارم باشه. منظورم این نیست که همه‌ی زندگیم رو با این بُعد از خودم جلو ببرم! اما دیگه نمی‌خوام تویِ "سایه" نگهش دارم. می‌دونم که دوباره برگردوندنش نه راحته و نه زود اتفاق میفته! می‌دونم که این تیکه از من، هم سردرگمه و هم نگران و حتی خیلی چیزایِ دیگه! می‌دونم ممکنه خراب‌کاری کنه. ولی "سایه"؟ دیگه نه.

می‌دونم که اذیتم می‌کنه و زجرم می‌ده تا بیاد! اما عمل(جراحی) هم که کردم، دردِ خودش رو داشت. هرچیزی هزینه‌ای داره و فکر کنم می‌خوام کاری که تقریبا شیش سالِ پیش نکردم رو بکنم و هزینش رو بدم. نگران بودم که اگه باز هم برایِ کسی که شاید دیگه نیست، دل‌تنگی کنه چی می‌شه یا. اصلا می‌تونه نبودنش رو بفهمه و تحمل کنه؟ اما باید یاد بگیره. یا روبرو بشه و تصمیم بگیره؛ هر تصمیمی. می‌دونم که خطرهایِ خودش رو هم داره. مثلا آخرین باری که دیدمش، دفترِ سبزش رو باز کرد و توش نوشت و. سعی کرد همه‌چی رو تموم کنه. درسته که تموم‌کردنش به نتیجه نرسید، اما همون‌جا هم بود که "گسست"ِ اول کامل شد! بعید نیست اگه دوباره باشه، باز همین تصمیم رو بگیره و حتی نذاره زمانی داشته باشم! ولی خب. که چی؟ با سرکوب کردن و انکارش، شاید به خیلی جاها رسیده باشم و برسم، اما حالم که خوب نیست.

 

چند سالِ پیش، یه‌روز کسی که دوستش داشتم، برام کلی توتِ قرمز آورد. خودش چیده بودشون! من دلم نمیومد بخورمشون. حتی می‌ترسیدم یه روز دیگه نبینمش و برام توت نیاره! انگار می‌خواستم تا همیشه تلاشی که برام کرده بود رو داشته باشم! گذاشتمشون تویِ فریزر و. خیلی‌وقتِ بعدش، دیگه فقط می‌شد دور ریخته بشن. باید می‌خوردمشون؟ یا. کارِ درستی کردم؟

با "فرار"کردن، چیزی درست نمی‌شه! فقط همه‌چی عقب میفته و این وسط، زمانه که تباه می‌شه. نتیجه هرچیزی هم که بشه، زندانی کردنِ "این‌همه" از خودم، چه لطف و فایده‌ای داره؟ با بودنش، شاید بتونه خودش و خیلی چیزایِ دیگه رو پیدا کنه. شاید تویِ بودنش، مسیر یا انگیزه‌ای پیدا بشه. یا اگه هیچی هم پیدا نشه، خودش باید بفهمه با "آن میلِ بی‌پایان" چی‌کار می‌خواد بکنه. من می‌دونم هرکاری که کنه. حتی اگه "هیچ‌کاری‌نکردن" باشه، باعث می‌شه چه انتخابی کنم؛ پس وقتشه یه کاری بکنه! حتی اگه بازم بگه: گرچه دانم که به جایی نبرد راهِ غریب؛ من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم.

تا این بچه اسیره. تا من یه زندان و حتی سیاه‌چاله دارم، هیچ‌ حال‌خوبی و خوشی‌ای نیست. باید باشه تا بشه یه کاری کرد! حالا هرقدر هم که برایِ من یا خودش دردناک باشه. باید به‌جایِ غرزدن و شکایت‌کردن، مسئولیت‌پذیر باشه و اگه چیزی می‌خواد راهش رو هم پیدا کنه. حتی. باید باشه که بفهمه چی می‌خواد! "همون‌همیشگی" یا مثلِ سال‌هایِ دورِ دورِ دور، می‌خواد بگه "هرکس که پری‌خو‌تر"؟ یا هرچیزِ دیگه‌ای. این که برایِ "دفاع‌کردنِ ازش" یا "کنترل‌کردنش"، منزویِ و محدودش کنم از آسیب‌دیدن و کنترل‌نکردنش مضرتره و این‌طوری، حتی نمی‌فهمه یه "همه‌ی من"ی وجود داره و بجز تویِ دعواها، حرفشون رو نمی‌شنوه و سرگرمِ خودش و تنهاییشه. این‌طوری محو و گم و تویِ سایه بودنش، حتی باعث می‌شه از خواسته‌ی خودشم دور بشه! چه رسد که بخواد به حرفِ دیگران هم گوش کنه. پس. باید از این "زندان و سیاه‌چاله" خراب بشه و این بچه بیاد که بفهمه(بچه‌هه) و بفهمم باید چی‌کار کنیم. اگر هم نشد؟ این‌طوری تصمیم‌هام خیلی محدود می‌شن؛ ولی دیگه نمی‌ذارم چیزی این رویه رو به‌هم بریزه.

 

+ این‌همه نوساناتِ نوشتاری، احتمالا بابتِ پراکندگیِ موضوعی هست و دفترهایِ مختلفی که توشون می‌نویسم و چیزایِ بیش‌تر. نمی‌دونم.

 

 

دلم از وحشتِ زندانِ سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملکِ سلیمان بروم

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا درِ می‌کده شادان و غزل‌خوان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همرهِ کوکبه‌ی آصفِ دوران بروم


دراصل من نباید خودم رو این‌قدر تیکه‌تیکه ببینم و یکی از چیزایِ وحشتناکی که تویِ اون نوشته وجود داشت، همین بود؛ منتها فارغ از مسائلِ دیگه، یادمه یه جاهایی خود‌آگاه یه قسمت از خودم رو اذیت کردم! یه میل و خواسته رو کوبیدم و انگار "تحقیر"ش هم کردم. حالا چه به‌خاطرِ این‌که "هم‌چنین نیازی دارم و حس می‌کنم نباید داشته باشمش"، چه به‌خاطرِ این‌که به اون خواسته‌هه هم نرسیدم. سوال این‌جاست که. چی، چی رو اذیت می‌کنه؟ چه‌قدر باید تصویرِ بزرگ رو دید؟ چه‌قدر لازمه جزئیات رو ببینم؟

 

مثلا. اگر جزئی حساب نکنم، چرا من داره خودش(یعنی همون من دیگه!) رو اذیت می‌کنه؟ یعنی از خودش شاکی هست و حس می‌کنه باید دعواش کنه؟ خب. اگه مدام خودش رو دعوا کنه، هر روز اوضاع خراب‌تر می‌شه و روزِ بعد باید بیش‌تر از دیروز مشغول دعوا کردنِ خودش بشه که! یعنی من می‌خوام خودم رو نابود کنم؟ خب پس چرا به مرور این‌کارو می‌کنم؟ حس می‌کنم مستحقِ مرگِ دردناک و با شکنجم؟! شاید به‌تر باشه بگم یه قسمتم، امیالِ دیگم رو سرکوب می‌کنه! اما اگه بخوام صرفا "تصویرِ بزرگِ از خیلی دور" رو ببینم، یعنی من برایِ خودم یه سری باید و نباید دارم که فقط باید تویِ اون حدود عمل کنم و قوانین یا. الگوریتمِ چهارچوبم می‌گه الان باید خودم رو عذاب بدم؟ اگه قواعدِ من طوری هست که مدام باید خودم رو اذیت کنم، پس به چه دردی می‌خورن؟ مگه قوانین نیستن که ما به‌تر زندگی کنیم؟

یه روزی، اشتباهی کردم که نتونستم بپذیرمش و می‌خوام بابتش مجازت بشم؟ ولی مگه همه‌ی سعیم رو نکردم؟ پس. بازم می‌رسیم به این‌که: چون کم بودم، حقمه اذیت بشم و خودم هم خودم رو اذیت می‌کنم»؟ هیچ‌وقت "منِ کم" دوست‌ داشته نشد! منم هیچ‌وقت خودِ کمم رو نخواستم. ولی مگه تقصیرِ من بود که "این" شدم؟! این‌که دارم خودم رو اذیت می‌کنم، یعنی فکر می‌کنم تقصیرِ خودمه؟ که باید یه کاری می‌کردم و نکردم؟ اصلا "منِ کم" غلطه! من هیچ‌وقت اون‌قدری که می‌خواستم.تَن؟ نبودم دراصل.

طبیعیه! من همیشه فکر کردم یا. دیدم که کافی نیستم! با این نتونستم کاری کنم، اما اعتراض کردم! خب. چرا این‌طوری بودم؟! بگذریم! فعلا نمی‌خوام جزئی‌تر بشم یا این کلاف رو ادامه بدم.

 

اگر جزئی حساب کنیم چی؟ مثلا درنظر بگیریم "منِ خشمگین" یا "منِ منطقی" یا "منِ بی‌عزتِ نفس" که طبیعتا هرکدومشون نمادِ یه نوع از رفتارهایِ منن، "پسربچه" رو اذیت می‌کنن. خب. اگر هرکدومشون پسربچه رو تنبیه کنن و بخوان بابتِ نتونستنش و چیزی که هست زجرش بدن، پس برایِ خودشونم مهم بوده دیگه! قاعدتا اگه این "نشدن" براشون بی‌اهمیت بود، دلیلی نداشتن که بخوان "پسربچه" رو اذیت کنن. پس چرا مسئولیت قبول نمی‌کنن؟! فکر می‌کنن مقصر پسربچست؟ یا. به‌نظر یه نمودارِ جالب داره! اگه لازم شد، می‌نویسمش. واضحه که همین‌طوری می‌شه خیلی از این "تفکیک"ها رو از بین برد.

با این حساب، یعنی همه‌ی من از این نشدن ناراحت هست که هیچ‌کس از "پسربچه" حمایت یا مراقبت نمی‌کنه؟! پس. فرقِ این قسمت‌ها چیه با هم؟ صرفا جاهایی که برایِ رسیدن مدِ نظرشون و نوعِ رفتارشون؟ اگر بخوان "پسربچه" رو اذیت کنن، همه‌ی من دچارِ مشکل می‌شه! اون‌وقت کسی به مقصدش نمی‌رسه! اینو نمی‌دونن و چون نمی‌دونن دارن اذیتش می‌کنن؟ یا می‌دونن و نمی‌خوان اون به مقصدش برسه؟ نمی‌خوان به مقصدش برسه؟ مگه همشون از "نتونستن"ِ "پسربچه" شاکی نیستن؟ پس چرا نمی‌خوان به مقصدش برسه؟ همون "ترس" و "فرار" و "انکار" و "تحریف" و این‌طور داستاناست؟ یا. چون فکر می‌کنن فقط اونه که به اون مقصد می‌تونه برسه و از تونستنش هم ناامیدن اذیتش می‌کنن؟! شایدم ازش شاکین چون صرفا به سمتی که می‌خوان حرکت نمی‌کنه و نمی‌ذاره به جاهایی که می‌خوان برسن! شاید چون کنترلی روش ندارن و نمی‌تونن مجابش کنن این کارو می‌کنن یا.  اشتراکِ این اجزا، تویِ چه چیزایی هست؟

 

یه بلاگِ قدیمی دارم که این‌روزها، توش زیاد می‌نویسم. فضایِ بلاگه، برام خاصه و حتی همون‌موقع هم آدرسش رو به دو-سه نفر داده بودم. اون‌جا معمولا هرچیزی که تویِ روز برام پیش میومد یا به ذهنم می‌رسید رو می‌نوشتم و الان یه مدته که توش مشغولم. انگار بیش‌تر "پسربچه"هه یا حتی "چیزی که از خودم می‌شناختم" داره می‌نویسه. یه جورایی، من با هر اندازه از احساس غریبم و اون اندازش؟ برام جدید که نه. اما تازه و جالبه. دقیق نمی‌دونم چرا و فعلا هم برام مهم نیست، اما تویِ نوشته‌هایِ اون‌جا احساساتم و حتی اخیرا احساساتِ محوشدم راحت خودشون رو نشون می‌دن و به‌مرور، دست‌رسیم بهشون بیش‌تر هم شده.

با همه‌ی اینا، کنجکاوم که این احساسات، تا کجا می‌خوان ادامه پیدا کنن. تا کِی می‌خوام دل‌تنگی کنم. کنجکاوم بعد از تموم شدنِ این وضعیت، چی می‌شه! خب. یا احساس‌ها ادامه‌دار می‌شن و دست‌رسی من بهشون بیش‌تر می‌شه و بعد، می‌شه پایدارشون کرد و دست‌رسیم به تیکه‌هایِ پازلِ ماجرا، بیش‌تر می‌شه و می‌شه تغییر یا رشدشون داد. یا هر کاری که می‌شه انجامش بدم. که این که خوبه! یا از یه جایی به بعد، احساساتم ادامه‌دار نمی‌شن که. معمولا وقتی به احساساتم سر می‌زدم یه چیزی بوده و اگه این اتفاق بیفته، وضعیتِ گنگ و جدیدی تویِ زندگیم به حساب میاد و. بعدش چی می‌شه؟!

به‌هرحال، این فعلا مهم نیست. برایِ الان می‌تونم کلی احتمال بدم و تحلیل کنم! ولی بی‌فایدست. ممکنه خیلی مسائل و احتمال‌ها و نکته‌ها و خلاصه این‌طور چیزا رو نبینم یا حتی نخوام که ببینم و مشغولِ گول‌زدنِ خودم بشم. تویِ این شرایط ترجیح می‌دم بیش‌تر بنویسم و راحت‌تر بتونم خودم رو ابراز کنم. باید بیش‌تر به بخش‌هایی که "نخواستمشون" اجازه‌ی بودن بدم. لازمه "خودم" جایِ امنی برایِ "خودم" باشم؛ این‌طوری می‌تونم ببینم چه‌خبره و احتمالا تصمیمِ به‌تری بگیرم و انتخابِ به‌تری کنم.

جوابِ این سوال‌ها مهمه! اما برایِ رسیدنِ بهشون، باید بیش‌تر خودم باشم. فعلا نمی‌دونم چی، چی رو اذیت می‌کنه و اشتراکِ این قسمت‌ها کجاست! واقعیت اینه‌که من همیشه برایِ تحلیل‌کردن حریصم و الان، به اطلاعاتِ خیلی بیش‌تری نیاز دارم.

سعی می‌کنم بیش‌تر بنویسم.


می‌شد دیگه هیچ‌وقت بیدار نشم و همه‌چیز به شکلِ احمقانه‌ای تموم شه. اما انگار برام فرقی هم نمی‌کرد. حدس می‌زدم وقتش که بشه. اگه که خودم تویِ تموم شدنِ زندگیم نقشی نداشته باشم، بترسم. نخوام و خلاصه حسِ خوبی نداشته باشم؛ اما قضیه این بود که اصلا حسِ خاصی نداشتم.

بعدِ عمل، وقتی چشممو باز کردم حتی بَدم هم نمیومد که زندگیم همون‌قدر احمقانه تموم می‌شد. اما خب نشده بود. یادمه سال‌هایِ دور، تویِ دفترم نوشته بودم: احتمالا همه‌ی ما رویایِ تغییردادنِ جهان را در سر داشتیم، تا این‌که به خودمان گفتیم ما دیگر بزرگ شده‌ایم». یادمه یه روزی کلی نقشه کشیده بودم. کلی رویا و آرزو داشتم؛ منتها آدمی که چیزی برایِ خواستن یا جایی برایِ رسیدن داشته باشه/براش مونده باشه. احتمالا این‌قدرا هم نسبت به زندگیش بی‌تفاوت نیست.

منطقی که باشم، بی‌تفاوتیه و خالی بودنه طبیعیه. من یه روزی، یه جایی مرده بودم. یه ماکتی از من. یا حالا هرچیزِ خالیِ دیگه‌ای تا این‌جا اومده بود و. باید بر می‌گشتم و خودمو پیدا می‌کردم؟ باید خودمو بر می‌داشتم و میاوردمش؟! همه‌ی این چندماه سعی می‌کردم این‌کارو بکنم و بازم باید سعی کنم؛ اما. اگه نشه؟!

یادمه یه روزی می‌خواستم زندگیم مالِ خودم باشه. دلم می‌خواست مثلِ "خودم" زندگی کنم! دوست داشتم هرجایی باشم که خودم می‌خوام. آدمی باشم که خودم دوست دارم و اگه یه روزی چیزی/کسی/اتفاقی نذاشت طوری که می‌خوام باشم، منم مثلِ حافظ "چرخ بر هم زنم ار غیرِ مرادم گردد"؛ منتها الان من همونم که "زبونی کشد از چرخِ فلک".

احتمالا باید به سعی کردن ادامه بدم. برگردمو و خودمو پیدا کنم. باید بدونم که شاید نتونم پیداش کنم، پس باید بدونم کِی دیگه نمی‌خوام بِگردم. چه‌قدر از خودمو گم کردم؟ چرا گم کردم/گم شد؟ الان چی و کیم؟ نمی‌دونم. باید بفهمم با هرچی که "هستم" و "دارم"، چی‌کار می‌تونم بکنم. باید عواقبِ نتیجه‌هام رو قبول کنم. باید با نتیجه‌ها و اولویت‌ها و هرچی که هست، تصمیم بگیرم. باید انتخاب کنم. جایِ فرار، س، انکار. یا هرچیزی که بوده، ترجیح می‌دم هرجوری که شده برگردم سرِ جام. مهم نیست "چه کاری" می‌کنم، هرکاری هم که باشه، هرچیزی هم که بشه، ترجیح می‌دم تصمیم "خودم" باشه، نتیجه‌ی "خودم" باشه. "خودم" باشه. می‌خوام دفعه‌ی بعد، "خودم" باشه که حتی اگه ترسی نداشتم، حداقل یه حسی داشته باشم.

انگار آخرش همه‌ی کارا رو خودم باید بکنم.


تاریخچه:

"من "همیشه یک نفر بود! صداها در ذهنم بودند و صحبت می‌کردند، اما شرایط طوری نبود که چندنفر به‌حساب بیایم. هر صدا، حرفِ خودش را می‌زد و آخرش، یک مرکزِ تصمیم‌گیری وجود داشت که نتیجه‌ی نهاییِ بحث‌ها را مشخص می‌کرد. حتی شاید بعضی بخش‌ها با هم در تناقض بودند، ولی بینِ آن‌ها، نوعی از هماهنگی یا صلح وجود داشت و بخش‌هایِ بیش‌ترِ من، "انکار" نمی‌شدند. البته گاهی با هم درگیر می‌شدند و انتخاب و تصمیم‌گیری را صعب و دشوار می‌کردند؛ ولی آخرش، من بودند و می‌دانستد بحثِ بی‌نتیجه، فایده‌ای ندارد. آخرش یک جوابِ قابلِ اجرا وجود داشت. بعضی از بخش‌ها که از "منِ خودآگاه" دورتر بودند و در بخش‌هایِ ناپیدایِ ناخودآگاهم به حیاتشان ادامه می‌دادند، با بعضی تصمیم‌ها مخالف بودند، اما آخرِ کار، نزاعی وجود نداشت و کسی سرگرمِ ساختنِ مملکتِ خودمختارِ خودش نمی‌شد. اختلاف‌شان باعث نمی‌شد خیالِ چندتکه‌کردنِ چیزی به اسمِ "من" را داشته باشند و به‌نوعی، انگار علی‌رغمِ همه‌ی جنگ‌ها و تلاطم‌هایم، با "خودم" آشتی بودم.

بعد، شرایط دشوار شد و به‌مرور، دشوار و دشوارتر. یک‌روز، بالاخره "من" دچارِ فروپاشی شد و به اجزایِ کوچک‌ترِ خودش، تقسیم شد. دیگر قسمت‌هایِ مختلفم در یک راستا رشد نمی‌کردند و هرکسی به فکرِ خودش بود. به دلایلِ خودش و در جهتِ صرفا خواسته‌‌هایِ خودش رشد می‌کرد.

قرار نبود این‌طور پیش بیاید. برنامه این بود که "من"، حذف و مرده بشود و بدنم نفس‌کشیدنش را تمام کند؛ اما نشد. نشد و منِ فروپاشیده، بعضی از قسمت‌ها را از دست داد. اتفاقِ محتومِ بعد از فروپاشی پیش آمد و "من"، جهان‌بینیش را از دست داد. دیگر مرکزِ تصمیم‌گیری در دست‌رس نبود. من در درکِ ابتدایی‌ترین مسائل دچارِ مشکل بودم. حس‌ها و احساسات را نمی‌فهمیدم و بعضا، پس‌شان می‌زدم و از آن‌ها "فرار" می‌کردم. "من"، بی‌کرانی جنگ‌زده شده بود. بعضی قسمت‌ها که در اعماقِ "ناخودآگاه"م بودند، بالا آمدند و غیرقابلِ کنترل شدند! با آن‌ها غریبه بودم و درست نمی‌فهمیدمشان و بدتر، این بود که قابلیتِ "درک‌کردن" و "فهمیدن"ِ خودم را از دست داده بودم. دیگر کنترلِ "من" در دستم نبود؛ یک تابع شده بودم و او. "یک بی‌کرانِ جنگ‌زده"، کنترلم می‌کرد! چیزی که از من ماند یا به‌وجود آمد، فقط و فقط میلِ بی‌پایان به فهمیدن بود و تنها انگیزه‌ی "نه آن‌قدر واقعی" و "‌بی‌توجه به همه‌ی من"، پیدا کردن جوابِ چند سوال شد.

خواستم کنترلِ خودم را به‌دست بگیرم. مشغولِ جمع‌کردنِ باقی‌مانده‌هایِ قابلِ درکم شدم و خواستم خودم را بازیابی کنم تا دوباره باشم و به بودن ادامه بدهم. شاید از جایِ اشتباهی شروع کردم، ولی سرنخی که داشتم، گم‌کردنِ مفهوم دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن یا. "دوست‌داشتگی" بود. با ساختنِ چند مکانیزمِ "دفاعی" و "انکار" و حتی "آشفتگی و هرج و مرج"، خودم را از هرج و مرجِ "دوست‌داشتگی" و برگشتن به جایی که درکم را نسبتِ به آن از دست داده بودم، دور نگه‌داشتم. مشغولِ بازیابیِ خودم و "فهمیدنِ دوباره‌ی دوست‌داشتگی"بودم و چیزهایی را هم برگرداندم، اما ضربه‌ی بزرگِ بعدی پیش آمد و فروپاشیِ بعدی، حتی همه‌ی "باقی‌مانده‌هایِ در دست‌رس"ی که می‌شناختم را از من گرفت. دیگر خسته و بریده بودم. شاید می‌شد کاری کنم، اما وضعیت طوری بود که باید خودم را "سرکوب" می‌کردم و بعد، انگار منکرِ "من" شدم و. "من"، که مقاومتِ من را هم نمی‌دید، با هرج و مرجِ خودش، من را هر روز به یک‌طرف کشاند و. الان کجا هستم؟

 

بارِ اول، "من" پر از "غم" و "ترس" شده بود؛ اما کنترلِ اوضاع، هنوز در دستم بود. بعد، یک "خشم"ِ شدید هم به وجود آمد که ابراز نشد و سرکوب ماند و باعثِ "گسست" و انفجار شد. "جهان‌بینی"، "منطق"، "شرایط و وضعیت"، "دوست‌داشتن و فداکاری" و آدمی که بودم و نتایجی که می‌خواستم، می‌گفتند به‌اندازه‌ی کافی ابراز کرده‌ام و دیگر جایی برایِ گفتن نمانده. قضیه ساده است! اتفاقاتِ بیرونی، به تنهایی رویِ ما تاثیری نمی‌گذارند. ماجرا، صرفا "نتیجه"‌ی درونیِ این اتفاقات است؛ مثلا شاید فردی باعثِ عصبانی شدنِ من بشود، ولی در نهایت "خشم"ی که این عصبانیت، درونِ من ایجاد کرده مسئله است و باقیِ چیزها، اصلا مطرح نیستند. بعد از "گسست"، من "خشم" و "ترس" و "غم" را "انکار" کردم یا. حس‌گرَم دیگر خراب شده بود و من را از این "احساسات" مطلع نمی‌کرد؛ مثلِ وقتی که اعصابِ بدن کار نکنند و آدم متوجهِ زخمی که رویِ پایش است نشود و از شدتِ خون‌ریزی از حال برود یا بمیرد.

بارِ دوم، "من" محدود شد. دفعه‌ی اول "اعتمادکردن" را از دست داده بودم و گنگ و "ساکت" شده بودم. می‌گویند: از هرجا که رسد درد، همان‌جاست دوا»، اما نمی‌شد با او حرفی بزنم! او خودش می‌خواست و گفته بود عذابش ندهم و من، اولش گنگ و در "شوک" بودم و بعد، دیگر نه حرفی زدم و نه چیزی نوشتم. "ساکت" ماندم، مبادا آزارش بدهم. همه‌چیز در خودم جمع شد و ترک خوردم و فروپاشیدم و چیزهایِ دیگر.

خلاصه، همه‌چیز در خودم ماند! پخش شد، گم شد و کنترلِ "من"، از دستم خارج شد و بعد، جایی این‌که کنترلش دستِ من باشد، من در اختیارش بودم.

 

شرحِ وضعیت: [چرک‌نویس]

حالا، دیگر من چند نفر است.

منی که فکر می‌کنم بیش‌تر با آن سر و کار دارم، یک تعدیل‌‌کننده‌ی منطقی و بی‌هدف است. سرگرمِ جلوگیری از فروپاشیست و در معرضِ ضربه‌هایِ قسمت‌هایِ دیگر. هر لحظه کسی او را به سویی می‌کشد و او، می‌خواهد جایِ "منِ واحد" را پر کند و یک نتیجه‌گیریِ کلی، از قسمت‌هایِ دیگر داشته باشد؛ ولی انگار با این همه بخش‌هایِ خودمختار، موفق نمی‌شود. هدفش. رسیدن به جوابِ سوال‌ها، از بین رفته. هدفِ خواستنی و جدیدی هم پیدا نمی‌کند و سرگرمِ پیدا کردنِ راهی یا. جایی برایِ رسیدن است؛ ولی اغلب، انرژی‌اش صرفِ کم‌تر کردنِ تاثیر ضربه‌هایِ بخش‌هایِ دیگر می‌شود و جانی برایِ پیداکردنِ مقصدهایِ احتمالی بعدی ندارد. منطقیست! اما وضعیت، از توان و عهده‌اش خارج شده یا انگیزه‌ای برایِ حتی پیداکردنِ مقصد پیدا نمی‌کند. از خودش، احساسی ندارد؛ اما در من، دنبالِ احساسات می‌گردد و می‌خواهد به پرورش‌یافتن و درست‌عمل‌کردنِ احساساتم کمک کند! زمانی خیالِ پیدا کردنِ کدهایِ احساساتم را داشت، تا خودش به‌جایشان تصمیم بگیرد و الان؟ سرگرمِ سر و سامان دادنِ به آن‌هاست تا ببیند تصمیمِ قابلِ اجرایی دارند یا نه. این روزها، هر لحظه که از "انکارِ واقعیت" دست می‌کشم، سرگرمِ پیدا کردنِ اطلاعات و کشفِ "من" است می‌خواهد به میزانِ "ممکن" و شاید حتی "لازم"، وضعیت را بفهمد و تصمیم بگیرد و انتخاب کند. حالا، فقط به این فکر می‌کند که با این وضعیت چه‌کاری می‌شود کرد و می‌خواهد، فارغ از ترس و هر حسِ دیگری، خشک و روبات‌طور، فقط "تصمیم" بگیرد و "انتخاب" کند و جواب هرچه که بود، فقط به آن "عمل" کند! دیگر تشخیص داده "ماندن"ِ در "این وضعیت"، نباید ادامه پیدا کند.

یک منِ عرفانی هم دارم! این‌یکی، جایی برایِ رسیدن داشت؛ اما راهش را پیدا نکرد. قطعه‌هایِ دیگر مجاب نمی‌شدند که به سمتِ مقصدِ او حرکت کنند! از مسیرش ناامید و دل‌زده بودند؛ پس به مرور محو و گم شد. گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و می‌خواهد همه‌چیز را عوض کند، ولی دیگر با شعر و هیچ‌چیزِ دیگری توانِ قانع‌کردنِ دیگران را ندارد.

من پوچ‌گرایِ ناامید و تهی هم هست. به هیچ‌چیز امیدی ندارد و مدام به من می‌گوید: نشد» و نمی‌شود». هربار به یادم می‌اندازد که چه چیزهایی را نتوانستم! مدام همه‌چیز را زیرِ سوال می‌برد و می‌گوید فایده‌ای ندارد. واقعیت این است که پوچی، بخشی از زندگیست! اما حتی اگر مسئله‌‌ای "حقیقی" باشد، به‌اندازه‌ی "کامل"، قابلِ "فهمیدن" نیست؛ ولی این بخشِ از من، فقط همین را می‌بیند و تعادل را متوجه نمی‌شود. مدام همه‌ی تلاش‌ها و بودنم را زیرِ سوال می‌برد و میلِ به نیستی و نابودی دارد. این را می‌داند که شاید بعد از این زندگی، باز هم بودنی باشد! اما می‌خواهد در هر بودن و هر لحظه‌ای، نباشد و نابود بشود.

در کنارِ این، منِ بی‌عزتِ نفس هم وجود دارد. این‌یکی، مدام خودم را می‌کوبد. یادم می‌اندازد که چه‌قدر خراب کردم و چه‌قدر نتوانستم. مدام می‌گوید اصلا ارزشِ رسیدن به چیزی را ندارم و خوب نیستم. با توجه به نحوه‌ی بزرگ‌شدن و معماریِ تربیتی-خانوادگی‌ام، بودنش طبیعی بود! اما بعد از "گسست"ِ اول و دوم، مهارنشده و مبالغه‌آمیز، آمد و ماند و نرفت. این یکی سخت است، چون لوپِ ارتباطِ با آن، حتی به من اجازه نمی‌دهد این وضعیت را تعدیل کنم. من راه‌هایِ علمیِ مقابله با آن را بلدم، اما انرژیِ واکنش‌نشان‌دادن را ندارم. بجز ضربه‌هایی که در هر روز و هر لحظه به من می‌زند و همان اندک‌انرژی را از من می‌گیرد و امانِ منِ منطقی را بریده، بدترین بخشش خراب‌کردنِ همه‌ی باورها و رویاهایم است! آرزوکردن که هیچ؛ حتی به من اجازه نمی‌دهد در رویاهایم چیزهایی که می‌خواهم را تصور کنم و مدام می‌گوید: تو؟ تو برسی؟ تو این چیزها را داشته باشی؟ تو به چه دردی می‌خوری؟ هیچ چیز! تو دور از "هر چیزی" که باشی، همه‌چیز به‌تر است. نباشی همه‌چیز به‌تر است. یادت هست وقتی که بودی چه شد؟ یادت هست بودنت چه‌قدر مخرب است؟ هیچ‌وقت، حتی در خیال و رویا هم رسیدن نداری. اصلا تو در حدِ این چیزها نیستی! تو مالِ این چیزها نیستی» و غیره.

یک "آدمِ نمی‌شود‌ها" هم هست. با دوتایِ قبلی فرق دارد. "خودآگاه" و "ناخودآگاه" یادم می‌اندازد که انگیزه و دلیلی ندارم؛ پس به جایی نمی‌رسم. کارِ این، بازی‌کردنِ با عزتِ نفسم یا پوچ‌نشان‌دادنِ چیزها نیست! مغلطه می‌کند و بی‌انگیزگیم را به رویم می‌آورد. من می‌دانم فارغ از انگیزه، می‌توانم به چیزهایِ زیادی برسم؛ اما این‌یکی، بی‌انگیزگیم را به رویم می‌آورد و حالیم می‌کند که نمی‌رسم. حرفِ حسابش، طلب‌کردنِ انگیزه است! انگیزه‌هایِ قبلی را به رویم می‌آورد و بخشی از من به او جواب می‌دهد که هیچ‌وقت به آن‌ها نمی‌رسم. او انگیزه‌ی جدیدی طلب می‌کند و من، انگیزه‌ای برایِ معرفی پیدا نمی‌کنم. او هم می‌گوید "با این وضعیت"، هیچ‌چیز نمی‌شود و پیش نمی‌رود و. منِ منطقی فکر می‌کند او راست می‌گوید.

یک پسربچه هم درونِ من زندگی می‌کند. اصلی‌ترین مسئله‌ای که درباره‌ی او وجود دارد و تعریفش می‌کند، "دوست‌داشتنِ او"ست و "میلِ بی‌پایانش برایِ فقط با او بودن و اگر هم نبود، منتظرش ماندن و در فکرش بودن". بعد از این، مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی او وجود دارد، "میلِ بی‌پایانش برایِ برگرداندنِ منِ از بین‌رفته" است و "شبحِ چیزی که بودم" را مدام به رویم می‌آورد. خشم را تعدیل می‌کند و گاهی با "کسی که دوستش داشتم" به من انگیزه می‌دهد و اگر در مسیری غیر از "کسی که دوستش داشتم" و "کسی که بودم" باشم، ناراحت است و غر می‌زند! وقتی هم که می‌بیند غرزدن و ناراحت‌بودنش بی‌فایده است، قهر می‌کند و کم‌تر به من سر می‌زند! اما توانمند است و لج‌بازی‌هایش کارهایم را مختل می‌کند؛ انگار یک "تکه‌"‌ی ثابت است و نمی‌گذارد میزانِ فاصله‌گرفتنم از "کسی که دوستش داشتم و کسی که بودم"، بیش‌تر شود! اما توانِ برگرداندنِ "من" یا چیزهایِ دیگر را هم ندارد یا. تا امروز نداشته. عذاب‌کشیدن و "خودش"نبودن و ناراحتیِ "کسی که دوستش داشتم" را که می‌بیند، از همه‌ی من ناراحت‌تر است. منِ خشمگین مدام او را می‌زند و منِ پوچ‌گرا و ناامید و منِ بی‌عزتِ نفس مدام او را به نبودن دعوت می‌کنند و آدمِ نمی‌شود‌ها، قانعش می‌کند که در غم و تنهایی خودش بماند و به او می‌گوید: نمی‌شود». حالا، دیگر ضعیف شده و می‌داند که نفس‌نکشیدنم، اصلا انتخابِ بدی نیست! هرچند، هنوز فکر می‌کند اگر بماند، شاید روزی به‌کارِ "کسی که دوستش داشته" بیاید، ولی دیگر ناامیدش کرده‌اند و محو و دراعماق‌رفته و کم شده.

یک آدمِ خشمگین هم با من است. من به او اجازه‌ی بودن نداده بودم و از جایی به بعد، که دیگر یک "منِ واحد" نبودم، سعی کردم جلویِ "به‌دست‌گرفتنِ همه‌چیز"ش را بگیرم. خسته‌تر که شدم، فقط به او توجه نکردم و او، فرصت داشت که در خلوتِ خودش رشد کند و حالا دیگر بزرگ شده. می‌خواهد هرچیزی را نبود کند و "انتقام" بگیرد! نه از یک فردِ خاص و نه انتقامِ ماجرایی خاص! از هرچیز و هرکسی و. در هرجایی به انتقام فکر می‌کند. دوست دارد عوضی و خودخواه باشم و همه‌چیز را خراب کنم. منِ منطقی، سعی می‌کند جلویش را بگیرد و شبحِ باقی‌مانده‌ی از خودم و پسربچه، هروقت که بشود به تعدیل‌کردنش مشغول می‌شوند؛ اما او هم هروقت که بشود دنبالِ رسیدن به ایده‌ها و خواسته‌هایِ خودش است. من را نفی می‌کند و می‌خواهد لج‌باز و ستیزه‌جو باشم. اگر اجازه و فرصتش را پیدا کند، می‌خواهد همه‌ی ارزش‌هایم را خراب کند و "ضدِ ارزش"م بشود. دنبالِ موقعیتیست که بتواند همه‌چیز را از بین ببرد یا. بدَرَد. از "احساسات"، فقط "خشم" و انتقام را می‌فهمد. در خیالم، مشغولِ آزاردادنِ هر "دوست‌داشتن"یست! از "دوست‌داشتن" خوشش نمی‌آید و تمامِ وقتش را به آزار و شکنجه مشغول می‌شود و رهایش که کنم، هدفش نابود کردنِ کلِ دنیاست! بالاتر که بیاید، من دائما عصبانی هستم و بخش‌هایِ دیگرِ خودم و حتی دیگران را تخریب می‌کنم؛ ولی فعلا فرصتِ کامل بالاآمدن را نداشته و زیاد پیش نیامده که به‌تنهایی نزدیکِ سطحِ ذهنم باشد.

منِ فراری هم هست. می‌خواهد از همه‌چیز فرار کند و فکرهایم را پس می‌زند. کارِ همه را مختل می‌کند و رشته‌ی افکار و اهدافم را از بین می‌برد؛ بعد من به خودم می‌آیم و می‌بینم ساعت‌ها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشته و هنوز از جایم حرکت نکرده‌ام. با فکرکردن و تخیل و فیلم و موسیقی و راه‌رفتن و اصلا هرچیزی که بتواند، از خودم دورم می‌کند. توانِ تحملِ "گذشته" و هرج و مرجِ درونم را ندارد و سرگرمِ "انکار" است. مدام در ناخودآگاهم هرچیزی که پیدا کردم را مخفی می‌کند و راضی نمی‌شود گذشته را درست ببیند و تصمیم‌گیری کند! حتی به‌بهانه‌ی پیداکردنِ "جواب" و "راه"، سرگرمِ خیالم می‌کند و اجازه‌ی ادامه‌دادن را نمی‌دهد.

البتهِ منِ فراری، با منِ وقت‌گذران فرق دارد. منِ وقت‌گذران، خسته و دل‌زده و ناامید از "پایداری" و "جواب" است. بیرون می‌رود و قرارهایِ هجو می‌گذارد. دلش می‌خواهد زمان از دست برود و. انگار که به آینده‌ای دور، امیدوار است یا به‌هرحال از زمانِ حال، فرار می‌کند. ممکن است به خودم بیایم و ببینم که می‌خواستم کاری را انجام بدهم، اما چند هفته است که سرگرمِ بیرون‌رفتن‌ها و قرارها و فعالیت‌هایِ بیهوده هستم. به‌نظر می‌رسد "در انتظار" یک "منجی" باشد یا. شاید آن‌قدر ناامید و ترسیده هست که می‌خواهد فارغ از هرچیزی، زمان را هدر بدهد و سریع‌تر من را به "آخر" نزدیک کند. مشخص است که زندگیش را نمی‌خواهد و فکر می‌کند کارهایم بی‌نتیجه هستند یا. شاید از این وضعیت راضی باشد! منِ فراری، اهلِ فرار از همه‌چیز است، اما منِ وقت‌گذران، به یک جریانِ "کاذب" علاقه دارد و می‌خواهد کاری کند که فکر کنم به کاری مشغولم یا. یک زندگیِ دروغی، فارغ از چیزی که بودم برایم بسازد و باقی‌مانده‌ی زمانِ زندگیم را بگذراند و تمام کند.

منِ در زمان‌هایِ دیگر، مثلِ این دوتاست! نوعی از فرار را تجربه می‌کند، اما مدام به زمان‌هایِ دیگر می‌رود. مدتی به گذشته می‌رفت، اما حالا خیلی‌وقت است که مدام مشغولِ آینده‌هایِ مختلف و تخیلاتِ دروغیست. اصلا این‌‌جا زندگی نمی‌کند. یک فیلمِ مهیج از زمانی نامعلوم نشان می‌دهد و دیگران را سرگرم می‌کند. الان، کم‌تر از گذشته این‌کار را می‌کند؛ اما زمانی بود که روزها و حتی گاهی هفته‌ها فیلم پخش می‌کرد و من را مشغول نگه می‌داشت. این‌یکی هم به نوعی از زندگیِ حال و "واقعیت" فراریست و زیاد پیش می‌آید که به منِ فراری کمک کند. این زندگی را نمی‌خواهد و از رسیدن به حتی حدودِ چیزی که می‌خواهد هم ناامید شده و دیگر، سرگرمِ اتفاقاتِ نامحتمل و عجیبِ زمان‌هایِ دیگر است. در تخیلِ غیرمنطقیِ زمان‌هایِ آینده، خوش‌حال است و اخیرا، سعی می‌کند یا به نحوی رشد کرده که منِ منطقی یا پسربچه را خوش‌حال کند و اگر منِ خشمگین مجابش کند، می‌تواند برایِ او هم فیلم‌هایِ سرگرم‌کننده‌ای داشته باشد. هرچه هست، در زمان‌هایِ دیگر و در تخیل است. آن‌جا، انگار به همه‌چیز می‌رسد و حتی باور هم می‌کند؛ اما کارش که تمام شد، پذیرشِ واقعیت برایِ همه‌ی من، دشوار می‌شود. به‌هرحال، زمانِ زیادیست که کم‌رنگ شده.

 

این من‌ها، هرکدامشان در زمانی بیش‌تر می‌آیند و در شرایطی بیش‌تر می‌مانند. تاثیراتِ هرکدامشان متفاوت است و رویِ هم اثر می‌گذراند. عموما با هم مخالف هستند و هرج و مرج ایجاد می‌کنند. بعضی‌هایشان هم کم‌پیدا شده‌اند و لازم است که باشند.

البته، من‌هایِ دیگری هم هستند؛ اما تا این‌جا، یا با آن‌ها کاری نداشتم، یا فعلا نیازی نبوده که به آن‌ها بپردازم و درباره‌شان بنویسم. جلوتر، اگر لازم شد، از راجع‌بشان حرف می‌زنم. فعلا، شلوغ‌تر کردنِ "نقشه" و نوشته، بی‌فایده به نظر می‌رسد.

 

وضعیت:

نمی‌دانم مخاطبم چه‌قدر از روان‌شناسی می‌داند؛ اما این وضعیت. این چیزهایی که نوشتم، افتضاح است! نه فقط به این‌خاطر که من چندتکه شده‌ام و تکه‌ها را تا این حد تفکیک می‌کنم! چون خیلی چیزها را درباره‌ی همین‌ها که گفتم توضیح ندادم. چیزهایِ ضروری‌تر و مهم‌تر را نگفتم و به آن‌ها بی‌توجه بودم. ذهنم فرار کرد؟ نسبت به آن‌ها آگاه نبودم؟ یا آگاهیم کم‌تر از میزانِ لازم بوده؟ و باز. وضعیت افتضاح است به خاطرِ این‌که چندتایشان را معرفی نکردم؟ چندتا را اضافه معرفی کردم؟ و چه‌طور می‌توانم این‌قدر خودم را تفکیک‌شده می‌بینم؟ و چرا نظرِ هربخش از روانم، این‌قدر مستقل محسوب می‌شود که نمی‌توانم بگویم: گاهی فلان‌طور فکر می‌کنم و گاهی بهمان‌طور» و باید این‌طور بنویسم و بگویم؟!

خیلی راحت، می‌شود گفت که من خشمگین و ترسیده هستم! غم دارم و ناامیدم که خودِ ناامیدی هم یکی از این سه‌تاست! می‌شود گفت عزتِ نفسم پایین آمده و شاید فقط به‌اندازه‌‌ای که کم هم نیست از اعتماد به نفسم باقی مانده. من نگرانم(می‌ترسم) که باز هم اشتباه کنم. من نگرانم که "من" کافی نباشد. چه‌قدر از خودم فاصله می‌گیرم و چه‌قدر خودم و گذشته‌ام را انکار می‌کنم؟ کم نیست. پس. چه بخشی از خودم را نمی‌پذیرم؟!

و راحت‌تر از همه‌ی این‌ها، می‌شود گفت که من انرژیِ لازم برایِ "خیلی چیزها" را ندارم! توانِ من، تحلیل می‌رود. یک نمودار که رسم کنم، محلِ اتلافِ انرژی‌ام مشخص می‌شود؛ اما از کجا و چه‌طور باید راه‌هایِ هدر رفتنش را مسدود یا تعمیر کنم؟!

 

یکی از مشخص‌ترین و احتمالا مهم‌ترین چیزهایی که می‌شود از نوشته‌هایِ بالا فهمید، این است که جایی، من دچارِ گسست شده‌ام و بعد، مدام از جایی به جایی دیگر فرار کرده‌ام! حتی از بخشی از خودم به بخشی دیگر. من چیزهایی را انکار می‌کنم، ولی این‌ چیزها، وقایع هستند یا بخشی از خودم؟ یا هردو؟ یا شاید نتیجه‌ای که رویِ وقایع گذاشته‌ام یا وقایع رویِ من گذاشته و هضمشان نکرده‌ام؟

این هضم‌نکردن، ادامه‌دار شده، اما شروعش کجا بوده؟ چه "ماجرا"یی بوده که باعثِ شروعِ این وضعیت شده؟ سرنخ کجاست؟ باید برگردم و پیدایش کنم، تا بتوانم این وضعیت را تمام کنم یا به جوابی برسم. این چیزی هست که می‌دانم.

یونگ می‌گفت چیزی که انکار می‌کنیم، شکستمان می‌دهد و چیزی که قبول می‌کنیم، باعثِ تغییرمان می‌شود. عجیب نیست که از تغییرکردن ترسیده باشم یا بترسم! ولی علاقه‌ای هم ندارم که از خودم شکست بخورم! بیرون از من، هرچه پیش آمده، آمده؛ اما فعلا قضیه واکنشِ درونیِ من به "هرچه" بوده است و عواقب و نتایجش.

بله! من دوست ندارم بعضی رفتارها و خصلت‌ها و خصوصیات را داشته باشم؛ اما چرا فکر کردم که تغییرکردن، بدشدن است؟ و چرا فکر کردم اگر چیزی را نمی‌خواستم، آن‌چیز ااما بد بوده؟ به‌علاوه، احتمالا من خیلی چیزها را نپذیرفتم، اما چه چیزی را نپذیرفتم که این اتفاق‌ها افتاد؟!

هرج و مرج، واقعیت دارد! اما راهِ آرامش هم احترام‌گذاشتن و آشتی‌کردن با همه‌ی چیزیست که در خودم زندانی کردم یا پسش می‌زنم. تا وقتی اوضاع این‌طور است، همه‌ی انرژی برایِ این دعوا و تعدیل‌کردنِ عوارضش و پایداری مصرف می‌شود! درحالی که در این وضعیت. این وضعیتی که چندین سال است وجود دارد، باید صرفِ بهبودِ شرایط می‌شد یا. حداقل دیگر بشود!

با اضین اوصاف، چیزی که نپذیرفتم، احتمالا در زندگیم تکرار شده. احتمالا باز هم در پذیرشش دچارِ مشکل بودم! مگر استثنا بوده باشد. وگرنه اگر چیزی/چیزهایی پیش آمده که برایِ من پذیرفتنی نبوده/نبوده‌اند، منطقا دفعه‌ی دوم/بعدی هم پذیرفته نشده.

حالا، سوال‌ها مشخص‌تر هستند و من هم، فکر نمی‌کنم دلم بخواهد از خودم ببازم. بزرگ‌ترین آسیب‌ها را از خودم و "دوست‌داشتنی‌ترین‌"هایم خورده‌ام و. قرار نبود این‌طور پیش بیاید. فکر کنم، حتی اگر قرار است از خودم شکست بخورم و سرگرمِ شکست‌دادنِ خودم باشم، به‌تر است یک‌بار برایِ همیشه خودم را زمین بزنم. که اگر توانِ بهبودِ شرایط نباشد، انتخابِ بدی هم نیست! یا بلند شوم و حداقل از خودم نبازم. حداقل بفهمم چه پیش می‌آید. من به تصمیم و انتخاب نیاز دارم.

 

.

.


بدجنسی کردی! خبیث‌بازی در آوردی و. بی‌رحم بودی. چرا اسمِ من بد رفته بود؟ من که هیچ‌وقت این‌طوری بی‌رحم نبودم!

فکر نمی‌کنی محال باشه برایِ این‌همه‌مدت نبودنت دلیلِ خوبی داشته باشی؟ بگذریم. من مدام فراموش می‌کنم خیلی‌وقته خودمم و خودم. مدام تو‌ای که تویِ ذهنمه از ذهنم می‌زنه بیرون و بعد وقتی یه‌دفعه به خودم میام و پیدات نمی‌کنم دل‌گیر و غرغرو می‌شم. اکثرا همینم. خیلی وقته از محتوایِ جمجمم ناامیدم. خلاصه که. "کردی" فعلِ درستی نیست!  "کرده‌ بودی" درست‌تره یا. اینم خوب نیست. چرا ادبیات فارسی چیزی به اسمِ ماضیِ بعیدِ استمراری نداره؟

و می‌دونی؟ این محتوایِ جمجمه خیلی‌وقته نگرانم کرده. یعنی همون یه‌ذره احتمال هم از بین رفته؟

 

اما از همه‌ی اینا که بگذریم، صبحی فهمیدم آلارمِ گوشیم مشکل داره! انگار چیزایِ دیگه‌ای هم هستن که می‌تونن آدم رو از خواب بپرونن. موندم در ازایِ چه بهایی می‌تونم از این بیدارکننده‌ها داشته باشم. اجازش رو باید از کی بگیرم؟ تو؟ خودمون؟ شخصِ؟ از رئیس باید اجازش رو بگیرم؟ چی‌کار کنم؟ تو بگو.

یا نه. اگه این‌قدر نزدیک می‌شی که بگی، بمون.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایگاه اطلاع رسانی باشگاه عصر بدن ایذه